هوادارانِ رادیو مصاف، مژده!پس از سالها دوباره برگشتیم...این بار با « رادیو مهدیاران »
با اجرای بهترین صداپیشههای کشور
قسمت اول: ویژه برنامه نوروز 99
زمان انتشار: امشب، سه شنبه 27 اسفند، ساعت 22:30 ؛ کانال مهدیاران
حتما این قسمت زیبا را در کنار خانواده گوش کنید و از آن لذت ببرید
روز آخر که نمیدانستیم روز آخر است به بچهها گفتم نمیدانم چرا به دلم افتاده باید تند تند درسهای فارسی را جلو ببریم. بچهها خندیدند و گفتند ما از زودتر تمام شدن همه درسها استقبال میکنیم.
روز آخر که نمیدانستیم روز آخر است، بعد از مدرسه رفتم حرم، دلم میخواست فلافل بخرم، به رفقایم که زنگ زدم گفتند ما ناهار داریم، فلافل نخر.
به حرم که رسیدم، دور ضریح خلوت بود اما نمیدانم چرا با خودم گفتم از دور سلام بدهم بهتر است. _فکر میکنم این دو واق
12/11/1397
17:41
پ ن: دلم واسه کافه ی امیر لک زده، همون کافه ی روبروی دانشگاهِ آزاد. به خونمون و دانشگاهمون (دولتی) نیز نزدیک بود و دنج و تاریک. هوا هم که همیشه سرد...
پ ن 2: یه لحظه عمیقاً یاد روزِ آخر افتادم و دلم تنگ شد :) برای زندگیِ اونجا.
امروز دومینمان بود
ریزشِ نزدیک بِ حداکثری داشتیم؛ فقط من ماندم و رِ
بالا و پائین ولنجک را گز کردیم چون هوا برای رفتن بِ وعده گاهِ روزِ اول بیش از حد آلوده بود.
دستِ آخر هم بعد از پشت در های مسجدِ بزرگِ منطقه ماندن راهمان را کشیدیم و رفتیم کنجِ یکی از پارک های بزرگِ حوالی
خودش را بِ ظاهر ندیدیم، اما نمیتوانست خیلی دور باشد...
در ازدحام، گویی احتمالِ بِ سرِ قرار آمدنش بیشتر است!
چیزی کِ مهم است این است کِ وقتی میگوییم هر فلان روز، فلان ساعت، فلان
امروز را ۵ نفری رفتیم؛ سین، رِ، میم، زِ، و خودم.
رفتیم نشستیم روی کوه های مشرف بِ شهرِ غبار گرفته یمان.
در جوارِ پنج تن از شاهدانِ پاکِ زمین،
روزِ اولِ اجتماع مان بود،
شروعِ قرارِ درماندگیِ دستِ جمعی مان!
چهار شنبه ها می باید می رفتیم اما این هفته استثناعن سه شنبه را بِ سوگ نشستیم،
از قرارمان بِ این ور قلبم فشرده شده است و روحم سنگینی می کند!
نور از چشم هایم رفته؛ انگار کِ غروبِ یخ زده ی جمعه باشد .
امروز خودش نیامد !
دیشب را تا بامداد بیدار بو
نمیدونم تا وقتی که زنده هستیم و حافظه یاری میکنه قرارهست چند مترادف دیگه برای این ترکیب نحسِ «خطای انسانی» توی ذهنمون نقش ببنده!
خبرِ ناوچه کنارک رو میخونم و ذهنم قفل میشه.
+راستی از جعبه سیاه پرواز اکراین چه خبر؟
++برای اینان ارزان تر و بی ارزش تر از جانِ آدمی هم هست؟
به نام خدا
وقتی هفته قبل نشسته بودیم توی کلاس و داشتیم رویایمان را رنگ میزدیم. ذوق میکردیم و به زینب که در سکوت بین ما نشسته بود و به دو کودک گُنده هیجانزده نگاه میکرد، میخندیدیم؛ فکرش را نکرده بودیم که امروز توی همان کلاس مینشینیم و به رویایی که حالا کمی رنگ واقعیت گرفته فکر میکنیم. باز هم ذوق کردیم. برنامه ریختیم. و به رویاهای بزرگتر فکر کردیم. زینب فکر میکرد این اتفاق یا این خبر شایسته این حجم از ذوق و هیجان ما نبود. یعنی در حد ا
آدم ها ذرّه ذرّه محو میشوند .آرام ...بی صدا ...و تدریجی !همان آدم هایی کههر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند بی هیچ انتظار جوابی ،فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی .همان آدم هایی کهروزِ تولد تو یادشان نمیرود.همان هایی که فراموش میکنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.همان هایی که برایت بهترین آرزوها را دارند و میدانند در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند ...
همان آدم هایی که همی
عشق هم راز غریبی ست در این ظلمت شب
مرگ غمناک شکوفهز تگرگ،
خواهش کاهن یک معبد دوراز کلیسای همان نزدیکی!
دزد راوحشت از بیداری!
بیمِ ماریاز آلودگی طعمه به سم
روزِ وارونه که شب را ماند !
به کجا می رسدمخواب و خیال؟
به کجا می بردم دزد دریایی وجدان هرشب؟!
به کجا می کِشدم ؟!خوابِ آلودهِ به سنگینی سرب
آفرین باد به گلدسته مسجد که مرا کرد بیدارزخواب غم دوشین غریب
#پروین_اسحاقی
جهت خواندن اشعارم به این آدرس سر بزنید parvin58.blog.ir
متن آهنگ ای وای حمید هیراد
یه چالِ روی گونه ، دو ابروی کمونت
دلم رو میکِشونه ، روزِ وصالمونه
آره روزِ وصالمونه
عشقی که بینمونه ، آره مالِ هر دومونه
میگذره این زمونه ، عشقِ فقط میمونه
عشقِ فقط میمونه
ای وای ای وایِ من ، دلبر زیبایِ من
ادامه مطلب
اکثر مردم ایران از همان اولین لحظاتِ نشرِ خبرِ قتلِ "میترا استاد" میدانند که "محمد علی نجفی" قصاص نمیشود و به احتمال زیاد به یک جایی حوالیِ جزایرِ قناری با امکاناتِ رفاهیِ کامل، تبعید خواهد شد.
خداوند به حق همین روزهای عزیز، آن کسی که کُلتِ خودکار را با قابلیت شلیک 5 گلوله، آن هم فقط با یک بار فشار دادن ماشه اختراع کرد ، به سزای اعمالش برساند تا درس عبرتی باشد برای دیگران.
و عاقبت لینک
نظرات بعد از تایید نمایش داده میشوند
هر چی بیشتر به پاییز نزدیک میشیم، بیشتر دلم واسه ناکجا تنگ میشه.
هر روز بیشتر از روزِ قبل.
و هر روز بیشتر از روزِ قبل روی ناخودآگاهی که ازش بی اطلاعم تاثیر میزاره.
دو سه شبه خوابِ اون شهرِ عجیب و سرماشو خیابونای غریبشو کافههای دوستداشتنیشو میبینم.
و هر از گاهی هم با سجاد میشینیم و یکی دو ساعت از اون روزا حرف میزنیم، و میشه ساعت 6 صبح و یک ساعت هم تو جام غلت میزنم و فکرِ روزهای رفته و بعدشم یه خوابِ به درد نخور.
ای بابا.
این شهرِ گُه آخر روح
من را دوست داشته باش؛در امتدادِ زمان،از شکوفه بارانِ درخت هاتا عرق ریزانِ گل هااز خش خشِ زرد و نارنجی ها زیرِ قدم هایِ دخترکان عاشقتا نفس هایِ گرم پسرک رویِ دستهایِ از سرما قرمز شده معشوقش...من را دوست داشته باش؛اندک و فراوانش مهم نیست،من را در گذران فصل هاهمچون روزِ اول دوست داشته باش...با هر بوسه ؛حسی شبیه اولین بوسه را تویِ رگهایت حس کنو با هر بار دیدنمبازفکر کنکه معشوقت حتمااز جایی جز زمین آمده...من را دوست داشته باش؛در امتدادِ شبهایِ طول
گاهی زمین و آسمانها لب به سخن باز میکنند...
تجربهاش کردهای؟! حتما...
حس بینظیریست زمانی که چشمانت را میبندی، آغوشت را باز میکنی، پشتت به گرمای زمین گرم است و روبرویت انتهایِ بیانتها...
نسیم که میآید قطره قطرهاش پشت چشمانت منتظر میمانند... صدایت میکنند... تلاش میکنند پلکهای بسته را باز کنند... گویی خبری مهم آوردهاند... بیمحلی که میکنی به سختی از تو دور میشوند... دور و دورتر... و تو حس میکنی بخشی از وجودت
شاید برای خیلی ها
رویاهای ما
خنده دار باشد...
اما همین که بافکرش هم عشق می کنم
برایم کافی ست....
همین که به یقین برسم" الاعمالُ بالنیّات"
خودش یک دنیا رسیدنه....
مثل همان که; سالهادرخیالِ خود
باکوله باری از عشق
پیاده عازمت می شدم
و آخر هم شدم!!!!.
وحالا دوباره همان خیالات با
بارهای دوچندان به سرم می زند...
چقدر سنگین تر قدم برمی دارم این بار
چقدر سخت تر و شیرین تر است سفرِعشق!!!!.
نمی دانم به یادِ محمدابراهیم
یا حتی همان حبیب که بارها برایت جان داد
اما
هر روزی که در آن موقعیّتی وجود داشته باشد که انسان بتواند به صفای نفسِ خود، به نورانیّتِ دلِ خود بپردازد، آن روز، روزِ مغتنم و روزِ عید است. ما برای آبادیِ دنیا همهی تلاشمان را باید به کار ببریم و در این تردیدی نیست امّا برای آبادیِ دل هم باید تلاش کنیم؛ دلمان را باید آباد کنیم. با دلِ آباد است که میتوان دنیای خوب آفرید؛ دل اگر آباد نبود، دل اگر چرکین بود، دل اگر سیاه و گنهکار بود، تکنولوژی را ممکن است جلو ببرد، و فنّاوری به وضعی که امروز ر
این کلافگی بیهوده نیستخبرهایی هست که خبر نمیکنندولی ناگهانحواست را پرت میکندبه دلت آشوب می اندازدبه فکر وا میدارندنتو فکر میکنی چه شده؟در این بی خبریخبرهایی هستکه مرا به فکرت وا میداردچشم بستن فایده ندارد..وقتی همه ی این احساسات در وجودت قِل میخوردوقتی باور داری او دِل آشوبست ولی نمیدانی،خبرِ دِل آشوبیستولی همه اش در بی خبری..و در همین بی خبریهاست..که آدم دِق مرگ میشودو دِل که آشوب شدکلافه گی از سر و رویت جریان میگیردوقتی دستت بند به هیچ ب
کی میدونه آدما باید چند بار دلتنگ یه چیز بشن تا فراموش کنن؟
به اندازه کلِ دونه های اناری که جلوم بود غصه خوردم ، و چقدر بد شد امروز که اینجوری تموم شد...!
از شنبه منتظرِ امروز بودم ، ولی بدترین روزِ هفته شد...!و کاش یکم شرایط فرق داشت...! یکم...!
من یک رگ بی خیالی دارم که محدود زمان هایی می آید سراغم؛ روزهای مهم، روزهایی که تصمیم توی اون روز سرنوشت سازه دعا دعا میکنم که روزِ رگ بی خیالی م نباشد که بخواهم بدون فکر، بدون در نظر گرفتن تمام تلاش هایم تسلیم شوم و بکشم زیر همه چیز و از آینده اش نترسم.
چهارم ابتدایی که بودم در جایی دلیل اختلالات بدن را به هنگام جابجایی( توسط وسایل نقلیه) را میخواندم، به صورت خلاصه به خدمتتان عرض کنم که اینچنین میگفت: مغز توسط قسمتی از گوش داخلی انسان متوجه حقیقت و حرکت و سکون ما است و وقتی چشم ما حرکت را تماشا نکند؛ خبرِ سکون را به مغز میرساند و این تناقض در دریافت پیغام از اندام ها سبب ایجاد احوال ناخوشایندی در انسان میشود :)حال من حقیقت را می دانم ؛ سرشار از تویی هستم که چشمانم خبر نبودت را میدهد ، تناقض عذ
امروز روزِ رشت بود. رشت رو به چند دلیل دوست دارم. مهمترین اتفاقهای مهمترین دوران زندگیم (یعنی دوران دانشجویی) توی این شهر برام رخ داد. آشنایی با آدمهای مهمی که هنوز هم آدمهای مهم زندگیماند تو کافههای این شهر اتفاق افتاد. عشق، نفرت، خنده، اشک و حسهای متنوع و متناقضی رو توی این شهر تجربه کردم. و گمان کنم هیچ شهری توی ایران نتونه جاش رو بگیره. هیچ شهری نیست که بوی کباب و ماهی و بارون و دریا و هزار عطر دیگه رو یجا داشته باشه. چنین شه
وقت بیدارباش بود؛ مثل همیشه، ساعت پنج صبح، چکشی را بر باریکهای از آهن که بیرون ساختمان فرماندهی اردوگاه آویزان بود، میکوبیدند. طنین پیاپی زنگ از ورای جام پنجرهها که دو بند انگشت یخ روی آنها را پوشانیده بود، به زحمت شنیده میشد و بیدرنگ فرو میمرد. بیرون هوا سرد بود و نگهبان کوبیدن چکش را زیاد طول نداد.
صدا بند آمد. پشت پنجرهها هوا به سیاهی قیر بود، درست به همان سیاهی نیمهشب که شوخوف از خواب بیدار شده بود تا به آبریزگاه برود. اما حا
مرگ از رگ گردن نزدیک تر است !
خاصه زهرای عزیزم که حتی نمیتوانم تسلیتی به او بگویم...
خبر خیلی بدی بود ، من از باباش خیلی خوشم میومد برعکسِ مامانش ، یه آدم مهربون خوش اخلاق که کاری به هیشکی نداشت ، حتی یکبار از همسایه ها چیزی راجبش نگفتن...!
نمیدونم چه حکمتی قسمتی خواست خدایی بود
اما از خدا میخوام صبر زیاد بهشون بده ، داغشون کم شه...! بی پدری خیلی سخته، بی پناهی ، پشت نداشتن ، حمایت گر نداشتن...
با این وضعِ ناقصِ خودم حتی نمیتونم برم پیشش، اصلا روی
داستانک
می روم پشت پنجره و به کوههایِ آن دورها نگاه میکنم. به ابرهای تیره ی آسمان که خبرِ باران آورده اند و به شاخه های درختان که در باد تکان می خورند. خودم را با پیراهنی گُل گُلی، در حال دویدن و چرخیدن میانه ی دشتی سرسبز در دامنه ی آن کوهها تصور میکنم. در حالیکه باد لای موهایم وزیده و باران، نم نم شروع به باریدن کرده است. از این تصورِ شیرین، تمام وجودم سرشار از شعف می شود.
ناگهان دنیای کوچکم، وسیع می شود و از خودم، تو و سلولِ خانه مان، فرسنگها
✍ مرحومِ حق شناس این چله را از آیت الله بروجردی آموخته بود و میگفت هر کس چله را با آداب و شرایطش انجام دهد استجابتِ دعایش رد خور ندارد. البته اگر مواظبت بر ترکِ گناه نباشد، هیچ تضمینی برای اثرگذاریِ چله وجود ندارد.
➕ حتی اگر حاجت، به خیر و صلاحمان نباشد به شکلی ما را متوجه خواهند کرد و با این وجود اگر اصرار بر حاجت داشته باشیم، حاجتمان را خواهند داد اما امکان دارد عوارضِ ماورائی به همراه داشته باشد.
روشِ چله1. الله اکبر (صد بار)2. قرائتِ لعن + س
حلول ماه مبارک رمضان،مبااااااااارک
ختمِ سوره ی حمد جهتِ دفعِ بلا و دشمن ، و رسیدن به حاجات و خواسته ها .
از روزِ شنبه ( اوّلِ ماهِ مبـارک رمضان ) به این ترتیب شروع کنید :
۱- شنبه 70 بار
۲- یکشنبه 60 بار
۳- دوشنبه 50 بار
۴-سه شنبه 40 بار
۵- چهارشنبه 30 بار
۶- پنج شنبه 20 بار
۷- روز جمعه 10 بار
حاجت روا ان شاالله....
آدم است دیگر! از همان اول برایش حوا آفریدی و دوتایی شدند همدم، شدند همراه، شدند رفیق. اگر با هم گندم خوردند با یکدیگر هم عبادتت کردند. آدم، چه ابوالبشر باشد و چه ما نوه نتیجههای آخرالزمانیاش، دلش رفیق میخواهد. دلش میخواهد یکی باشد که دل به دلش بدهد و بیواهمه پیش او خودش باشد و دم گوشش نجوا کند. دلش میخواهد هرچه غصه دارد را با یک «خب، بگو ببینیم چه خبرِ» رفیقش از دل بیرون کند و بریزدشان روی دایره ی درددل و بعد راحت و بیدغدغه لبخند بزن
خوش اومدی به دنیا نفس من..
فرشته کوچولوی بهشتی..
یه ماه زودتر زمینی شدی
و حالا دو روزِ کنارت عشق میکنیم..
هنوز باورم نمیشه میتونم بغلت کنم.. نگاهت کنم..
زندگی منی..
زهراسادات قشنگم..
لحظه لحظه خداروشکر میکنم که تا اینجا هوامونو حسابی داشته..
دوستت دارم.. قد تموم دنیا..
.
به تاریخ تولدت چهارشنبه.هفده.بهمن.نودوهفت.
دانش آموز هم نیستیم یه سنجاق سری گل سری چیزی بهمون بدن واسه اینکه اسممون فاطمه ست...
ولادت حضرت فاطمه مباااارک
روز مامانای مهربونتون مبارک :)
روز مامانایی که پیشمون نیستن ، مامان بزرگ ها ، روحشون شاد:)))
روزِت مبارک شومارِ عزیزم انشالله تنت همیشه سلامت باشه :) اقلیماا❤
روزِ بانوان مهربان هم مبارک:))))
خدا بحق حضرت فاطمه عاقبت هممون رو بخیر کنه :)
خسته ام، خیلی..
.
.
.
" فردا سراغ من، بیایک روزِ، زیبا سراغ من، بیا
امروز از هم گسستم اگهبال و پر شکستم وبه پرتگاه غم رسیده گامهای من"
.
.
.
«دست میزنمپا میزنمدل رو به دریا میزنمگاهی به پسگاهی به پیشگاهی هم درجا میزنم"
.
.
.
" آدم بدون غم، نمیشهراه بی پیچوخم، نمیشهآرزوی کم، نداریمآرزو که کم، نمیشه"
راستش کمتر از یک ساعت دیگر وارد پانزدهم میشویم و من بیستودوساله میشوم...
ضربان قلبم عادی نیست... هیجان دارم، خیلی! آدمهای زندگیم هرروز مهربانتر از دیروز میشوند... هوایم را بیشتر دارند و بیشتر دوستم دارند...
قلبم از هیجان عادی نمیتپد، چون فردا روزِ من است... فردا قرار است همه چیز خوب باشد... فردا همه تبریک میگویند و انگار همه بیشتر از روزهای پیش به یادم هستند... انگار فردا روز زهراست... نه یک روز عادی!
امسال بالاخره سورپرایز شدم، به معن
من مطمئنم
یه روز میاد
که هیچکس از رفتن پیش مشاور و روانشناس خجالت نمی کشه،
هیچکس بخاطر مراجعه به تراپیست ”دیوونه” و ”روانی” خطاب نمیشه،
هیچ کس سفره دلشو پیش صغری خانوم و اصغر آقا و سکینه خانوم باز نمیکنه تا راهکارهایی که به کار خودشون هم نیومده، به خوردش بدن.
من مطمئنم
یه روز میاد
که کسی به رواندرمانگر نمیگه ”دکترِ دیوونه ها”
کسی یواشکی نمیره مشاوره
کسی نمیگه ”روانشناسا از همه دیوونه ترن” یا ”من خودم یه پا روانشناس و روانکاوم”
م
پیام فرستاده واسه همیشه داره میره ، میره جایی که آسمونش وقتی شبِ من آسمون بالا سرم روزِ، میره جایی که هیچ وقت نمیبینمش ،هیچ وقت ...
خواستم بگم میشه نری؟؟ خواستم بگم من و باقی دوستات
به دَرَک ،تو که عاشق مامانت بودی اون چی لعنتی ...
ولی نگفتم فقط آرزوی موفقیتت واسش کردم.
دلم گرفته:(
یادداشت شماره ۱۱
دختر که باشی;
درسته که همیشه
دلت
به وجودِ یه مرد قرصه!
که اگه نباشه;
تصمیم های زندگیت با شک و شبهه پیش میره!
پدرکه نباشه
نگهبون که نباشه
یابهتربگم دلت که قرص نباشه
ممکنه اشتباه بری راهو;درست!
پدرکه نباشه امنیتِ خونه نیست;درست!
ولی همیشه خدا یه روزی یه جایی
یه مرد جاش برات جایگزین میکنه
که باز دلت قرص بمونه!
که اون مرد میتونه برادرت باشه
یا حتی همسرت!
ولی مادر که نباشه
هیچکس نیست که براش ناز کنی
و برات فدا بشه...
مادر که نباشه
هیچکس نیست که براش
منفعت شد گور دنیای جدید
اینچنین وضعی جهان هرگز ندید
روزِ روشن قتل و غارت میکنند
باج خواهی های شیطان شد شدید
خادمان مسلمین از قاتلان
آسمان لو داد شرّ و مکر و کید
در تمام عالم ایران مستقل
بر مواضع مانده محکم چون حدید
گشته اند همدست هم بر ضدّ او
نام حق ناحق بلرزاند چو بید
اربعین پیغام باهم بودن است
کربلا اوجی که باید رفت و دید .
#احمد_یزدانی
#کربلا
#اربعین
#بین_الحرمین
.
میانِ آدم و ابلیس جو ازل سے چھڑا
وہ معرکہ ہے ابھی تک زمیں پر برپا
ہر ایک دور میں حق والے جان دیتے رہے
ہر ایک دور میں حق خوں سے سرخرو ٹھہرا
ڈٹے رہے سر میدانِ حق نبی لیکن
یہ جنگ پہنچی سرِ کربلا تو راز کھلا
نشانِ ہمت و صبر و رضا ہے نام حسین
مقاومت کا ہے مظہر زمینِ کرب و بلا
زمینِ کرب و بلا ہے، زمین عالم کی
ہر ایک روز ہے مانند روزِ عاشورا
ادامه مطلب
میانِ آدم و ابلیس جو ازل سے چھڑا
وہ معرکہ ہے ابھی تک زمیں پر برپا
ہر ایک دور میں حق والے جان دیتے رہے
ہر ایک دور میں حق خوں سے سرخرو ٹھہرا
ڈٹے رہے سر میدانِ حق نبی لیکن
یہ جنگ پہنچی سرِ کربلا تو راز کھلا
نشانِ ہمت و صبر و رضا ہے نام حسین
مقاومت کا ہے مظہر زمینِ کرب و بلا
زمینِ کرب و بلا ہے، زمین عالم کی
ہر ایک روز ہے مانند روزِ عاشورا
ادامه مطلب
از وقتی فهمیدم جلسات هماهنگی و بارش فکری و بحث و گفتگومون جزو حساب کتابهای حقوقی و درآمدی قرار نمیگیره کلا انگیزه شرکت در جلسات رو از دست دادهم!
میدونم از خلوص نیت به دوره، ولی آخه خداوکیلی بدون هییییچگونه منفعت مادی و معنوی، چطوری باید خودم رو راضی کنم که بعد از یک روزِ فوق سخت در خانه تکانی و در شرایطی که هنوز آشپزخونهم رو هواست و یه عالمه کارِ فوقِ ضروری باقی مونده، در آخرین صبحِ غیرِ تعطیل سال پاشم برم جلسه که پیک نوروزی و مشقِ عید دری
روزهای سرد افسردهکنندهاند. چون مجبورت میکنند به درون خودت برگردی، یک گوشه کِز کنی و تنها باشی.
از روزهای سرد متنفرم. از تمام روزهای سردی که اتفاقات دشوار زندگیم توشون افتاده متنفرم. از امروز.
× لطفاً دعا کنید برای مادرم.
دو روز پیش هشت صدمین روزِ آسمانم بود. آسمانی که در گوشه گوشهیِ وجودش خاطراتم ریشه کرده است. آسمانی که شده است تکهای از وجودم. آسمانی که همیشه رنگش آبی فیروزهایست. آسمانی که خیالش در عالمم پهن شده است.
آسمان من همیشه جایِ قدمهایِ رفقایی چون شماست. هیچ وقت به پاک کردن یا رها کردنش فکر هم نکردهام ؛ تهِ تهش من میمانم و خیالِ آبیِ آسمانم.
اما حالا که مناسبت جور است ، دوست دارم کمی بیشتر بدانم که:
نگارندۀ آسمان را چه جور شخصیتی میبینید؟
«
اسم یه کتاب قصهی معروفِ زمان کودکیمون بود. یه تراژدی دردناک. شما هم اونو داشتید؟
جزء به جزء با تموم نقاشیاش عین روزِ روشن یادمه. اینقدر موقع خوندنش ناراحت میشدم که دلم میخواست بپرم توی قصه و اون دختر عوضیه رو یه کتک اساسی بزمم؛ بعدم به اون آقای شاهراده بگم چطور اینقدر خر بودی :)) بعدم اون دختر مظلوم رو بغل کنم و یه دل سیر برای همهی بغضاش گریه کنم...
میخواستم ببینم توی همین روزا، کسی از شما با درشکهی زیباش قصد نداره بره شهر؟ اگ
صبح دو دقیقه بعد از طلوع آفتاب بیدار شدم. داغون. بدندرد. گردن درد. اعصابِ خرد. همه بیدار شده بودند و آماده میشدند. بابا برای دانشگاهش. بقیه برای بیمارستان و عملِ جراحیِ مامانزهرا.
مامانزهرا به مامانم گفت: دخترت هم که پا نشد نماز بخونه.
دایی که دیشب اومده بود خونمون گفت: بنده خدا ساعت دو بچهش رو برد دستشویی!
دیشب واقعا وحشتناک خوابیدم. دمِ دایی گرم...
ولی همونطوری که تو تاریکی اتاق نشسته بودم، گریه ام گرفت.
چند دقیقه بعد که داشتند می
ای سرزمین! کدام فرزندها، در کدام نسل، تو را آزاد، آباد و سربلند، با چشمانِ باور خود خواهند دید؟
ای مادرِ ما، ایران! جانِ زخمیِ تو، در کدام روزِ هفته التیام خواهد پذیرفت؟
چشمان ما به راهِ عافیت تو سفید شد؛ ای ما نثار عافیتِ تو
| محمود دولت آبادی |
روزِ میلاد منست
آمدهام دست کشم
به سر و روی عرق کردهی دنیای خودم
سختمه ولی مرتب خودمو دلداری میدم میگم محیا قوی باش .. تو با این چیزا کم نمیاری .. اینا رو به جون میخری که آخرش وقتی یه آدم درجه یک شدی، کلی داستان واسه تعریف کردن داشته باشی.
من میدونم باورِ من خیلی قوی تر از اون شیش قلم قرصیه که دکتر بهم داد. من میدونم وقتی خودم بخوام رویامو بسازم، شاید روزی صدبار فکر خودکشی بزنه به سرم ولی آخرش موفق میشم.
میخوام رو پاهای خودم وایسم
من و این سگ سی
بازگشتِ تو خوب است، امّا، دیگر اسمی از آن زن نیاور!
هر زنی بود فرقی ندارد، بعد از این اسمی اصلاّ نیاور!
گرچه خورشیدِ بیآسمانم، میتوانم درخشان بمانم
هی نگو اسم معشوقهات را! ماه در روزِ روشن نیاور!
من فقط دوستت دارم و بس؛ خواهشی هم ندارم جز این که:
ماجراهای بیقیدیات را، گوشهی حُرمتِ من نیاور!
اینهمه گل که دیدی و چیدی، شک ندارم که حتماً شنیدی:
عطرِ مریم فقط ماندگار است؛ بیخودی لاله سوسن نیاور
یوسفِ بیملاقاتیِ من! - گرچه با دستهای
کاش می شد بدون فکر وخیال زندگی کرد، یادم نیست اولین بار کی سر وکلشون پیدا شد ولی میدونم چند روزیه 24 ساعت به صورت یکسره هستند هرکاری میکنم برا چند ثانیه هم راحتم نمیذارن انگار که جاشون با قلبم عوض شده اگه یه ثانیه فکر وخیال نداشته باشم میمیرم.. خودما بستم به کتاب وفیلم وبیرون وخواب اما بازم پر رنگ تر از همیشه حضور دارند... نمیدونم میشه باهاشون چیکار کرد فعلا که کنارهم نشستیم و مینویسم...
همزمان با فکر وخیال این شعر شهرام شیدایی ام جا خوش کرده
امروز در پاکت می نویسم:
قانون نیست که هر روزِ خدا خوب شود!
ایده آلی در این دنیا وجود ندارد؛ فقط حداقل و حداکثرها هستند،
که به زندگی ما کم و کیف می بخشند.
همان نظریه نسبیت انیشتین در فیزیک دنیوی!
نه اتفاقی صد درصد خوب است و نه مطلقا بد ...
رد یا پذیرش این موضوع روی قلمِ نقادانه امشبم نیست ...
نه فایده ای دارد، آوردنِ دلیلی برای اثبات آن،
نه میتوان منفعتی از رد آن برد؛
واقعیتی است که حاکم شده و اعتراض به آن در دادگاه این دنیا جوابی جز "اعتراض وارد نی
یه کلبهی سرد و مرطوب، یا حتی یه خونهی نمور ِتاریک که گوشهی شهر افتاده. وقتی عین چی داره بارون میآد و همهی جوارح آدم تیر میکشه از درد و اونجاست که خاطره مثه فواره میزنه بیرون از همه جای وجودِ آدم. از همه چیز. خاطرهی چیزهای تموم شده. پری از آرزوهای نرسیده و لحظههای نداشته. دردِ ناشی از ادامه دار نبودنِ اون لحظههایی که تجربه کردی. و حسرتِ لحظههایی که هیچوقت نداشتی. همهچی تموم میشه به یکباره. قبل اینکه بفهمی چی شده و کی اتفاق
تصمیم به ماندن و آینده ای تاریک، یا تلاش و حداقل امیدواری به آینده ای روشن! مسئله این است.پر واضح است کسی که یازده سالِ تمام سختی های تحصیل را پشت سر گذاشته، برای خوشی های چند ماهه، آینده اش را به باد نمیدهد و اگر هم گاها اینجا غری زدم از سر خستگی های لحظه ای بود!برنامه ریزی ام برای امروز مطالعه ای لاینقطع بود که خب زیاد خوب پیش نرفت و به صورت منقطع مطالعاتی داشتم. در تمام طول مطالعه هم چرت میزدم و خستگی ام ثانیه ای و حتی با خوردن دو استکان چای
دوستاش گفتن بیا بریم استخر . منم ( با کمی بی رغبتی ) قبول کردم که محمد حسین و رقیه رو نگه دارم . توی دیار غربت این تفریح ها براش لازمه . اما بعدا اومد بهم گفت بهشون گفتم نمیام . هم خوش حال شدم که روزِ جمعه ای کنار هم هستیم و هم ناراحت که مزاحمِ برنامه ی استخرش شدم .
اما شبش خودمون رفتیم بیرون . وقتی داشتیم بر می گشتیم بهم گفت : " امشب خیلی خوش گذشت " . نمی دونه که این جمله و امثالِ اون از صد تا " دوستت دارم " هم به من بیشتر انرژی می ده ...
+ در مورد عنوان : الب
شرح_دروس_معرفت_نفس
استاد_صمدی_آملی
*********************************
خوب،میخواهی به حیاتِ انسانی برسی؟
به اذن او بباید رهنمون را
بگیرد چهار مرغ گونه گون را
می خواهی حیات انسانی را پیدا کنی، راهی جز پرسیدنِ از حقیقتِ عالم نداری؛ باید بپرسی راهِ رسیدنِ به حیاتِ انسانی چیست؟ چون دیگران نمی دانند؛ مکاتب مادّی نمی توانند به من و شما راهِ حیاتِ انسانی را نشان دهند.
چه کسی باید من و شما را راهنمائی کند؟
«به اذن او بباید رهنمون را»،
بعضیها تاریخ را تحریف میکنند؛ آن سالی که بنده رئیسجمهور بودم و رفتم سازمان ملل، یک خبرنگار معروفِ آن روزِ آمریکا، در سازمان ملل با بنده مصاحبه کرد و گفت: از وقتی که جوانهای شما رفتند سفارت را گرفتند، بین ایران و آمریکا اختلاف شد. این تحریفِ تاریخ است. اختلاف بین ملّت ایران و آمریکا از بیستوهشتم مرداد، حتّی قبل از بیستوهشتم مرداد شروع شد.
۱۳۹۸/۸/۱۲- رهبر انقلاب
چشمانت در یاد مانده
همان چشمانی که خنده هایت را معنا میبخشید
همان چشمانی که سال ها من را بیتاب تو گردانده
همان چشمانی که آرامش من را گرفته است
همان چشمانی که آرزوی دیدنش را دارم
همان چشمانی که با آن ها حرف دارم
چرا حسرت دیدن دوباره ات به دلم مانده است
دلم برای نگاهت تنگ شده است
دگر تا کِی باید با خودم درد و دل کنم
دوستانِ عزیزم، درگیرِ یک مسئله ی کاری هستم و با توجه به پیام های شما و انتظارِ شما عزیزانم جهت انتشارِ قسمتِ سومِ سری نوشته های (من تا به امروز)، خودم رو موظف دونستم که اعلام کنم، تنها به دلیلِ اینکه چند روزی درگیرِ مسئله ی کاری هستم، وقت نکردم قسمتِ سوم رو پست کنم ولی خب مطمئنا تا 2 الی 3 روزِ آینده منتشر می کنم. خوشحالم که اینقدر مخاطب جذبِ این سری نوشته ها شده.
باز هم به بزرگی خودتون بنده رو ببخشید که دیر شده.
ممنون
امروز یک شنبهست و بازم نرفتم. الان یک ماه و یک روزه که اینجائم. فک کنم فردا برم.
صب شهر کار داشتم و آژانس صدا زدم که برم. دانشگاهمون تو شهرکه و به جز ترمِ یک، بقیه ی ایامِ اینجا رو شهرک زندگی کردیم. فاصله ی شهرک تا شهر تقریبا 8-9 کیلومتره.
وسط راهم به شهر که بودم، حس کردم یه چیزی غیرطبیعیه. نگا کردم دیدم جوراب پامه با دمپایی! کفشمو واکس زده بودم ولی فراموش کرده بودم بپوشم. عجب. لباس های نسبتاً رسمی، با دمپایی، به سمتِ مرکزِ شهر. البته جورابامو در آ
دیروز تولدِ قمریم بود ... یکمِ شعبان :))
میخواستم یه پست راجع به تولدم بذارم که دیگه نذاشتم :))
دیروز تا عصر به بطالت گذاشت متاسفانه ولی بعد پا شدم برا خودم کاپ کیک پختم؛ بدترین کاپ کیکِ تاریخ رو پختم ولی مهم نبود واسم؛ چون قرار نبود به این دلیل تولدم مبارک نباشه!
یه شمع گذاشتم روی کیک و روشنش کردم، مامان و علی اومدن و گفتن: آرزو کن؛ آرزو کردم و شمع رو فوت کردم و بعد اونا کُلی واسم دست زدن :))
من همیشه سعی میکنم روزِ تولدم به مفیدترین و شادتری
دیروز تولدِ قمریم بود ... یکمِ شعبان :))
میخواستم یه پست راجع به تولدم بذارم که دیگه نذاشتم :))
•
دیروز تا عصر به بطالت گذاشت متاسفانه ولی بعد پا شدم برا خودم کاپ کیک پختم؛ بدترین کاپ کیکِ تاریخ رو پختم ولی مهم نبود واسم؛ چون قرار نبود به این دلیل تولدم مبارک نباشه!
یه شمع گذاشتم روی کیک و روشنش کردم، مامان و علی اومدن و گفتن: آرزو کن، آرزو کردم و شمع رو فوت کردم و بعد اونا کُلی واسم دست زدن :))
•
من همیشه سعی میکنم روزِ تولدم به مفیدترین و شا
باید همان روز که بعدِ دانشگاه توی پارک روی چمن ها دراز کشیده بودیم و آسمان آبیِ یکدست بود و من با دستم اَبر میکشیدم و تو خندیدی و پرسیدی«اگه گفتی اینی که میکشم چیه؟» میفهمیدم تو فکر پروازی و من فکرم پرواز است؛ پرواز کنار تو. باید روزِ قبل رفتنت، از دستهای مضطرب قفل شده ات روی میز آن کافه لعنتی، میفهمیدم که دیگر سهم من نیستی. حالا دیگر خوب میدانم غمگینترین نقطه جهانِ کوچک من کجاست؛ فرودگاه امام خمینی، وقتی که پرواز تو را اعلام کرد
ماه تو که میرسد مشکی دیگر دلگیر نیست
ماه تو که میرسید، مشکی دلگیر نبود. مشکی، رنگ محبوب کودکی و نوجوانی ما در ماه تو بود. اصلاً پیراهن مشکی ما، پیراهن ماه تو بود. نه دلمان میآمد آن پیراهن را به مناسبتی دیگر بپوشیم و نه در ماه تو آن را از تن درمیآوردیم. راست راستکی در آن روزها، مشکی رنگ عشق و رنگ هویت ما بود. اصلاً انگار با این رنگ، با یکدیگر و با دیگرانی که ممکن بود نبینیمشان، حرف میزدیم. مشکی، زبان حال ما بود.
ماه تو که میرسید،
من تحمل نداشتم ماندن در آن فصل را..نفهمیدم چه شدفصلی بود از سکوتت..غم از چشمانت میباریدآن فصل برایم رخ داد ولینفهمیدم معنی اشراانگار پاییز ،برگها نریزندهمه فکر کنند حالِ درختان خوب استو..از ریشه بزند....من در انتها ی فصل صدا زدم باران را....خدا جاری کرداز صدایِ چشمانِ بی تفاوتت!....و تو نخواهی فهمید که منم لبریز از سکوتم..و در این فصلقلبم را گذاشتمو رفتمتا با خُدا درد ودل گویمو بپرسم از روزِ آخرِ فصلی آکنده از بی تفاوتیِمرامِ پاییزی!
من نمیفهمم
امروز یک جورِ ملتهبی بود،
انگار حنجره ی های هر کداممان بلند گویی بود رسا، کِ عالم و آدم را بکشاند بِ دورِهمیِ نسبتن خصوصی و جمع و جورِ ما.
درُ دیوار هر کدام بِ بهانه ای شنیدند دعوت های ناخواسته ی مارا، بعضی ها از سر کنجکاوی آمدند، بعضی ها خندیدند و بِ نحوی دَک شدند و بعضی دیگر تلنگری بهشان خورد و آمدند و بعضی هامان هم کِ در هسته ی اصلی قرارِ اولیه بودیم.
خلاصه ی جمعمان؛ من، رِ، زِ، میم، سین و سین بودند.
قبل از بکاء را بِ گفتگوهای بی انتهایمان گذ
میروم سرکار و حقوق بخور و نمیرم را در سیصدُپنجاهُ اندی روز سال جمع میکنم ، تا چند روز از سال را بروم و کشورهای مورد علاقهام را ببینم ، و به درک که پول ما ارزشی ندارد و عوارض خروج از کشور هر دفعه دوبرابر دفعهی قبلو این صحبتا ، من سیصدُپنجاهُ اندی روزِ سال را جان میکنم و انوقت هنوز مسکو و پراگ و گلاسگو و وین را ندیده باشم؟؟ برای سفر هم منتظر همپا و همسفر و اینجور "هم"های دست و پا گیر نمیمانم ، خودم را برمیدارم و میروم که تنهاییهایم را ب
قاعدتن بعد از نمازِ صبح کِ خوابت نَبَرد باید بنشینی دعا بخوانی یا قرآن تلاوت کنی تا از سفره ی پهن شده ی روزی خورده نانی برای روزِ پیشِ رو عایدت شود؛
امروز سحر را اما نشستم بِ گوش دادنِ سازِ تهمورسِ پور ناظری؛
چشم هایت را کِ ببندی در پشت پلک هایت می بینی کِ در لا بِ لای صدای بالِ فرشتگان کِ از دامانشان نقره می پاشند سحر هنگام بر روی سرِ گنجشک های ذکر گو، صدای ساز تمامِ ذراتِ عالم را بِ رقص در آورده است، رقصی سِحر آمیز و نیمه روشن...!و هنگامی کِ
اثرِ خبرِ خوب
انسان موجودی است که از محیط اطراف خود و از چیزهایی که می بیند و می شنود ، تاثیر می پذیرد ، این تاثیر می تواند تاثیر خوب و مثبتی باشد و می تواند تاثیر بد و منفی باشد ، این تاثیر ابتدا تاثیری ذهنی و روانی است و در ادامه می تواند بر رفتار انسان نیز تاثیر داشته باشد ، گر چه بین افراد مختلف ، میزان این تاثیر متفاوت خواهد بود.
با توجّه به این موضوع ، انسان تا حدودی می تواند ، میزان این تاثیرات را در باره ی خود ، پیش بینی و کنترل نماید و از
امروز روزِ سبک کردن سیستم از هر چیز اضافی بود، عکس، فیلم، برنامه و آهنگ! همین طور که به عکس ها نگاه می کردم، یا با دکمه Delete جواب رد به سینه اونها می زدم و یا با دکمه سمت راست می رفتم سراغ عکس بعدی! یه سری از تصاویر، تصاویری بودن که به هر نحوی سال های گذشته ازشون خاطره داشتم، حالا یا تصویر زمینه بودن، یا کسی برام فرستاده بود و یا روایتگر یه خاطره بود و یا حتّی تصاویر شخصی بود که دیگه نیازی به بودن اونها احساس نمی کردم و اون جذّابیت سال های قبل رو ب
خب، امروز 2 شنبه، 1 مهر ماهِ سالِ 98...
اولا که ورودِ پاییز رو تبریک میگم :)
امروز به شدددت روزِ پیچیده ای بود.
فکر کنین برنامه ای که به ما دادن، با برنامه ی کلاس کنکور هامون متفاوته!
یه سری از بچه ها کلاس کنکورِِ مدرسه رو میریم و یه سری نه...
همین باعثِ دردسر شده.
مثلا امروز زنگ آخر حسابانِ کنکوری داشتیم. ولی تو برنامه بود مدیریت خانواده :/
بعد منم نه جزوه برده بودم نه تکالیفشو...
خلاصه که خیلی ضایع بود.
به همین منوال، برای فردا 2 زنگ گسسته و هندسه داری
امروز صبح یک دستگاه اتوبوس مسیر تهران_گنبد به دره سقوط کرده و ٢٠ هموطن کشته شده اند. عرضِ تسلیت.
دیروز هواپیما. روز قبلش حادثه ی کرمان. روز قبلش شهادت سردارِ دلها.
و امروز شهادت حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) و آغاز دهه اول فاطمیه و سالگرد قیام خونین مردم قُم.
تسلیت.تسلیت. تسلیت.
+البته که خدا روزی رسانه ولی 175 روز از 365 روزِ کار ما به خاطر ماه مبارک رمضان و ماه های محرم و صفر و دو دهه ی ایّام فاطمیه و حدودا 15 روز هم شهادت ائمه اطهار (ع) و 14-15 خردا
از سفر یزدِ تابستونم ننوشتم تا نتیجهی کنکور بچهها قطعی بشه. همین الآن بهم خبر دادن که نتیجۀ نهاییِ تاثیر مدالشون رو پیامک کردن براشون. هوووف... واقعن این مدت یه قسمت بزرگی از ذهنم درگیر بود. خداروشکر همهشون چیزی رو که میخواستن قبول شدن. مکانیک و هوافضا و فیزیک و علومکامیپوترِ شریف و پزشکیِ شهید بهشتی. همین الآن به دونهدونهشون زنگ زدم و تبریک گفتم و یهکم با هم گپ زدیم. جمعمون دوباره تا چند روزِ دیگه جمع میشه. مصطفا و
اندکی جابجا شد تا نورِ چراغِ پارک به کاغدِ کهنهای که بارها و بارها خوانده و تا شده، رمقی تازه دهد، کلمهبهکلمهاش را از بَر بود، پتوی نرمی که امروز از دیوار مهربانی آن سوی خیابان نصیبش شده بود را به دورِ خود پیچید، انحنای نیمکتِ سنگی و سردِ پارک با دردِ کمرِ پیرمرد آشنا بود، کاغذِ لرزان را میان دو دست نگه داشت «پدر، متأسفم، دیشب باز با فرهاد سرِ زندگیت اینجا با ما و بچهها دعوا شد، میگفت باید فکرِ آینده و زندگی خودمون باشیم، فکر تربیت
من پُرم از خاطرات و قصه های کودکی این که روباهی چگونه میفریبد زاغکی! قصّهی افتادنِ دندانِ شیری از هُما لاکپشت و تکّه چوب و فکرهای اُردکی! قصّهی گاو حسن، دارا و سارا و امین روزِ بارانی، کتابِ خیسِ کُبری طِفلکی! تیلهبازی در حیاط و کوچه و فرشِ اتاق! بر سرِ کبریت و سکه، یا که درب تَشتکی! چای والفجر و سماور نفتیِ کُنجِ اتاق مادرم هرگز نیاورد استکان بینعلبکی! داستانِ نوک طلا با مخمل و مادربزرگ! در دهی زیبا که زخمی گشته بچه لکلکی! هاچ زنب
اگر میشد برای تو مینوشتم که: «حال همهی ما خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که به آن شادمانی بی سبب میگویند.» یا نه، مینوشتم: « امروز برای من، روز خوبی نیست. روزِ بدِ تنهاییست. اینجا را غباری گرفته است. پنجرهها نمیخندند و آب نمیجوشد..»
اما، راستش را اگر بخواهی بدانی، نه' تنها ملالِ ما، گمگشتگی خیالی دور است و نه کرانهی دیدمان پوشیده از غبار. بیشتر، انگاری که روزگارِ رنگ و صدا است. سمفونی نامنظم ِ ضربآهنگهایی
نمی دانم در این مورد چند بار خواهم نوشت. ناخن هایم را لاک صورتی زدم و منتظرم خشک شوند تا وسایل سفر فردایمان با مهربان را آماده کنم اما ذهنم در گیر است از خودم می پرسم چه شد رابطه ام تمام شد در موقعیتی به اصطلاح اوج دروغین! آدمم کجاست؟ روی مبل زرد رنگ دراز کشیده و زل زده به سقف؟ یا خیالش راحت است و به کارهایش می رسد؟ ته دلش هم یک انگشت وسط نشان دنیا میدهد و می گوید دیدی با تهمت و چهار تا لیچار پروندمش!دنیا با من خوب تا کرد و مهربانم را آورد به زن
ای ماهِ من کجایی ؟ با ما چه بیوفایی !
در خاطرم رَقَم خورد ، آن روزِ آشنایی
در دامِ غم فِتادم ، بر دل غَمَت نهادی
خَم کرد قامتم را ، آه از شبِ جدایی
شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلص به سِتین
غرق در افکار خود در بیکراندلخورم از حال و روزِ حاکمانرفته اند دنبال ثروت مانده امغرقِ تردید و حواشی های آندل سپردم دست نااهلان ولی،شد خیانت پاسخم از سویشانداده بودند وعده ی خدمت به خلقکرده بودم باور آن را دوستانبا صداقت اهلِ باور بوده امشد ندامت حاصل تعریفشانعدّه ای هم پاک و خوب و سالمندنیست حرفم رو به خوبان بیگماندر پشیمانی تمامِ لحظه هابوده اند آتش ندیدم هُرمِشانشد کنون رو دستها از سوی حقبرده بیت المال را غارت کنانظاهراً اهل دیانت بو
✨ مناجات با امام زمان(عج)
دستم بگیر، دلبرا ! شده ام بی تو،من "حقیر"
غفلت گرفته مرا، در بند دنیا....شدم "اسیر"
با هر دو دستِ پرُ گُنهم آمدم....گداییت!!
تا با هر دو دستِ خود بدهی به این "فقیر"
من سائلم ، نشانیِ درگاهِ تو کجاست؟
خواهم نشینم،به راهِ تو...نگاهم کنی "امیر"
آرام نمیشود،چه کنم؟ دل ، بیقرارِ توست
قدری برس، تو به حال و روزِ این"صغیر"
من...من...نه عزیزا...فقط تو مطرحی!
این، یک منِ ناچیز را از خودم "بگیر"
دارم به سر.....روز و شبم را هوایِ تو
من بد، ولی
من همان قهرمان داستانی هستم که همه چیز را در مرز رسیدن رها میکند. میگذارد و میرود و نمیماند تا ثمرهی آنچه گذشت را ببیند. همان که میتواند همهی انتظارها و دلتنگیهایش را با یک جملهی ساده، یک بلهی خشک و خالی تمام کند، میتواند رسیدن را، دیدن را تجربه کند، اما نمیکند. رها میکند. میرود. نمیماند. همان شطرنجبازی که میتواند با حرکت آخر حریف را کیش و مات کند اما صفحهی شطرنج را یک حرکت مانده به حرکت آخر، نیمهکاره رها می
اندکی جابجا شد تا نورِ چراغِ پارک به کاغدِ کهنهای که بارها و بارها خوانده و تا شده، رمقی تازه دهد، کلمهبهکلمهاش را از بَر بود، پتوی نرمی که امروز از دیوار مهربانی آن سوی خیابان نصیبش شده بود را به دورِ خود پیچید، انحنای نیمکتِ سنگی و سردِ پارک با دردِ کمرِ پیرمرد آشنا بود، کاغذِ لرزان را میان دو دست نگه داشت «پدر، متأسفم، دیشب باز با فرهاد سرِ زندگیت اینجا با ما و بچهها دعوا شد، میگفت باید فکرِ آینده و زندگی خودمون باشیم، فکر تربیت
۸ سال پیش، وقتی واسه اولین بار با [او] رفتم جمعه بازار دو تا چیز خریدم: برای خودم نیمساقهای آبی و طوسی و برای تو پیکسل چوبی «یک روز خوب میاد!».من نیمساقهای آبی و طوسیام را هر روز دستم میکردمو تو پیکسلات را هیچ وقت وصل نمیکردی به کولهات.میگفتی حوصله تیکه انداختن ِآدمها را نداری.من میگفتم: مگه مهمه حرف بقیه؟هیچی نمیگفتی و لابد مهم بود.هوا سرد میشد. نیمساق از دستهای من در نمیآمد،پیکسل تو از جیب جلوی کولهات.حالا بعد ۸
{حکایات و تشرّفات - شماره 38}
آیا دینم به سلامت خواهد بود؟
در شهری حوالیِ مراغه، پیرمردی زندگی میکرد که صد و هفده سال داشت. نام او قاسم بن علا بود. او به ملاقات امام هادی و امام حسن عسکری رسیده بود، و در زمان غیبت صغرا همیشه نامههایی از ناحیه مقدّس حضرت اباصالح المهدی دریافت میکرد. حدود دو ماه بود که هیچ ارتباطی با حضرت نداشت و از این بابت بسیار غمگین بود. تا اینکه پیکی از جانب حضرت رسید و نامهای آورد.
قاسم که نابینا بود، نامه را به کاتب
نصفِ شبی درست وقتی که بهمن داره با همه خدافظی میکنه که درِ خونه ـشُ ببنده و بره، پامُ گذاشتم لایِ در و خودمُ چپوندم تـــو که عقب نمونم و جای اسمِشُ تویِ لیستم خالی نذارم!!
خیلی سرم شلوغ شده این مدت
خیلی دور و بی معرفت شدم، میدونم!
مطمئن َم نیستم اسفند بتونه اوقاتِ فراغتِ زیادی با خودش برام بیاره
با اینکه فقط یکی دو هفته دیگه باید برم سرِ کار!! ولی اسفنده و درگیریا و بدو بدوهایِ دوس داشتنی ـش
کارم توی شرکت هر روزِ هقته شده و دیگه فرصتِ سر خاروندن
الان 31 روزه که ناکجای عزیزم. و از 10 روزِ پیش دارم برگشتن به خونه رو روز به روز به تعویق میندازم. و حالا تصمیم دارم فردا برگردم. فردا میرم ینی؟ هنوزم مطمئن نیستم. ممکنه برم و ممکنه نرم. بستگی داره فردا چی بخوام.
اگه فردا هم نرفتم، بخدا پس فردا میرم.
عصر رفتم کافه ی داش امیر. به جایی رسیده که وقتی اونجا بودم و هنوز حساب نکرده بودم سوار ماشین شد و رفت! منم چن دقیقه بعدش حساب کردم و کافه رو تک و تنها باقی گذاشتم و رفتم. دلم تنگ میشه برای این کافه، دلم ت
بدنبال روزنهای ام. هرچقدر که میخواهد کوچک باشد. از آفتاب آموختهام که چگونه باید از ریزترین روزنهها خود را به تو رساند و دستهایت را به گرمی گرفت. چگونه باید روی موهایت مکث کرد و آخرسر صورتت را بوسه باران کرد. من همهٔ اینها را از آفتاب آموختهام. از کسی که هیچوقت نمیتواند تو را روی پاهایش بنشاند و هر روزِ خدا، صبح زود، میآید و روی پاهایت مینشیند. و تو میگذاریاش. تو میگذاریاش اما مرا نه!؟
بگذریم. غیر از گذر راهی نیست. آسمانم را ب
اعتراف میکنم آدم ترسویی هستم. از فقدان و نبود می ترسم. سخت با موضوع کنار می آیم. شب های زیادی نمی خوابم و تا خودم را جمع و جور کنم طول می کشد.
روزهای زیادی صحنه ی مرگ عزیزانم را تصور می کنم. از نبودنشان می ترسم و قلبم تند می زند. من آدم صبوری نیستم. مدیریت بحرانم صفر است و وقتی خبر بد بهم می رسد، انگار که دنیا را روی سرم خراب کرده باشند، بدنم کرخت می شود و از حال می روم.
چقدر تلاش کرده ام خودم را جمع جور کنم؟ خیلی.
چقدر موفق شده ام؟ هیچ وقت.
چقدر پسرفت
میخواستم در کنار تمام نصایح و درسهای زندگی که درست و غلطش را نمی دانم بس که نانوشته است، از تو مراتب خاصِ تشکر را به جا بیاورم دخترکم.
اول از همه اینکه ممنون که یادم دادی برای آنچه که می خواهم گاهی لازم است پا به زمین بکوبم، صدایم را به عرش برسانم و چشمانم را ببندم و دهانم را باز کنم، ممنون که یادم دادی گاهی اوقات در مقابل برخی افراد باید که فطرتا وحشی بود. یعنی اگر گرفتنِ حق در عرفِ جامعه برابری کرد با زیستن در جنگل، اشکالی ندارد اگر به قولِ عر
در شنبه ترین روزِ جهان از تو سرودمتا جُمعه ترین ثانیه همراه تو بودم
یک هفته پر از هلهله ی نام تو گشتمیک هفته پراز وسوسه گردید وجودم
گرچه دل تو سختتر از سختترین بودراهی به دماوندترین کوه گشودم !
از پنجره ی اشک به قلبِ تو رسیدمآیینه تَرَک خورد به هنگام ِ ورودم !با آنکه قناری تر از آواز، تو بودیمن غیر ِ سکوت از لبِ لعلت نشنودم
نام از تو نبردم نکند شهر بدانداز بس که من از بُردنِ نام تو حسودم!
رودی شده ام وازَده در معرضِ توفاناز زلزله ی آبیِ این عشق،
فقط دوست دارم این چند روز گذشته رو از دفتر زندگی بکنم، مچاله کنم و بریزم دور. بدون هیچ تمایلی برای توضیح چراییش...
چیزی که الان میخوام بهش برسم صرفا یه سطح حداقلی از نظم و ثبات و انرژیه. فعلا تصمیم گرفتم یه لیست هفتگی از کارایی که باید انجام بشه رو بنویسم و ببینم تا کجا بهش عمل میکنم.شروع با کمترین سطح انتظار.
فکر میکنم از جمله چیزایی که باید بابتشون جواب پس بدم این بلاگه :/ با این حجم از خاموشی...
خودم هم نمیدونم چجوری امیدوارم وقتی زیر
[ مطمئناً اولین چیزی که نظرِ خواننده را جلب میکند، همان بیتِ عنوانِ پست است. نویسندۀ پست دیشب در حالی که بهشدت دلش گرفته بود و حالِ بس خرابی داشت، آن تکهشعر را در یکی از گشتوگذارهای بیهودهاش در کانالی تلگرامی پیدا کرد. با اینکه متوجهِ ارتباطِ آن شعرِ زرد با خودش نشد، ولی احساس کرد این شعر از فرطِ زرد بودنش هالهای از احساسِ خوشی را به روانِ او تزریق کرد. نویسنده هنوز نمیداند دقیقاً چه احساسی نسبت به این شعر دارد، و به جهتِ همین عم
من :باز از دور می آیی جانا ؟؟!! .من : دور ماندن گاهی تمام عقل است و گاهی تمام بی عقلی ،من همان عاقل دیوانه ام که شرط دیوانگی را به مرگ دنیای نزدیک ترجیح میدهم ،مجنون که باشی از بام شهر هم ،از همان دور همان پنجره ی معروف معلوم است ."گاهی تمام عقل به دور ایستادن است "
بوسلمه یا هیولای دریا را از میان افسانههای جنوب پیدا کردم. موجودی حسود و بدطینت که طاقت خوشی زمینیها را ندارد و هر لحظه در شکل تازهای سر بر میآورد و طغیان میکند و زندگی را آشفته میکند.
همه بوسلمه را موجود افسانهای میبینند و زادهی ناآگاهی و خیال مردم اما من این روزها به چشم خودم بوسلمه را هرجا و در شکلهای مختلف میبینم.بوسلمه همان جنگی است که همیشه در پرده منتظر استبوسلمه همان حماقت استبوسلمه همان ظلم و زورگویی استبوسلمه هم
دروغ چرا؟ اگر تو رودرواسی خودم نمونده بودم هیچ نمینوشتم, اعصابم به هم ریخته تر از این حرفاست و توی سرم بعد از چند روز مداوم مهمونداری, اون هم از نوع زیادی که چند روز پشت سر هم میمونند پر از صدا و هیاهوست.
البته الان در سکوت و خنکا نشستم و مینویسم ولی خب هیچ از خشمم کم نمیکنه.
میتونم صبر کنم تا صبح بشه, که فردا صبح من دختری هستم با ماگ قهوه در دست و با لبخند ژکوند, درحالیکه ضد آفتابش رو میزنه به فایلهای صوتی دکتر شیری گوش میده, سر راه پیراشکی و شیرک
اول: اینروزا به بهونهی رفیقم که میاد و از مامان قلاببافی یاد میگیره، منم دوباره شروع کردم یادگیریش رو. قبلاً امتحانش کردهبودم ولی دلبهکار ندادهبودم خیلی. وسطش رهاش کردم. اما مدتیه دارم فکر میکنم بلدبودن چندتا هنر ینی داشتن چندتا راه توخونهای برای کسب درآمد و شاغلبودن. خلاصه که قضیهی قلاب و کاموای کنار گوشیم اینه.
و برای گرفتن این عکس -چون میخواستم تو مسابقهی طاقچه شرکت کنم- داشتم فکر میکردم اگه گلخشکهام بودن
به نام خدا
رفته بودم حموم ، یهو آب رفت گوشم. یاد چند سال پیش افتادم. یک روزِ تابستانی در حوضِ حیاطمان کلی آب بازی کردم. و غافل از آبِ رفته به گوش، عصرِ همان روز ، آبِ درونِ گوشم چرک کرده بود و دردِ بسیار بسیار بدی داشت . دردی که از ناحیه داخلیِ گوش و وسط سَرَم بود و غیرِ قابلِ لمس. برای تسکین درد هر کاری کردم، بالا پایین پریدم .دور حیاط دویدم ؛ فائده ای نداشت. مادرم پشتِ گوشم زنجبیل کشید و خوابیدم . کمی بعد آب خارج شد و آن دردِ سخت برطرف شد. هنوز با
بعد از مدتها به این فک کردم که بدشانسم.
امروزم رفتیم جایی که باید میرفتیم و همه جلسه بودن. این امریه ریشهی منو خشک میکنه آخر.
پریروز رفتیم و مدیرعامل نبود و گفتن چهارشنبه میاد.
امروز رفتیم و مدیرعامل جلسه بود و هر چی وایسادم نیومد و گفتن شنبه بیا. یعنی نه فردا و نه پس فردا. شنبه.
عجب.
البته تو اون سه ساعتی که منتظر بودم نشستم و نزدیک 80 صفحه از جزوه ای که واسه برنامه نویسی VBA نوشته بودم رو خوندم. باز خدا رو شکر که دفترمو برده بودم. وگرنه امروزم
شخصاً اعتقاد دارم همۀ افراد دنیا اعم از زن و مرد، کوچک و بزرگ، پیر و جوان، باسواد و بیسواد؛ در هر شغل و منصبی هم که باشن (چه کارگر زحمتکش گمنام و چه حتی رئیسجمهور و وزیر و وکیل مملکت) همگی در یک اصل، مشترک هستن:
اینکه بعد از یک روزِ سختِ کاری، نیاز دارن به اینکه برن تو خونه و خلوتِ خودشون و لِنگها رو دراز و چهارچرخشون رو هوا کنن و لباس خونه (حالا میتونه تنبان گلگلی باشه یا شلوارک جیغ! و یا ترکیبی از هردو) بپوشن و بگن آخییییییش!
و ایضاً مع
پشت کردم به گناه ، پاک شوم در رمضانهمه ترکم بکنند عیب ندارد ، تو بمان !
نهد دُرّ حسینی در میان کاسه های چشم
گر از خاک نجف از نو بریزد قالب ما را
ذاتِ هر کس در قیامت نقشِ پیشانی اوست
نقشِ پیشانیِ ما باشد : «غلامِ حیدرم»
گفتم به اذانم که «علیاً ولیالله»
تا کور شود هر که امیرش تو نباشی
گدای کوی کریمیم و نان بهانهی ماست
«نظر به منظر جانان» مراد و منظور است
تمام زندگیام خیمهگاه هیئت بود
بگو ملائکه از مادرم سؤال کنند
مرا بدون تو حالی برای شاد
11/11 هزار و سیصد و نود و هشت.
20 روز دیگر اعزام به خدمتم و درونِ پادگان افتادم.
30 روزِ دیگه 24 سالگیم رو تموم میکنم: به این معنی که میشه 24 سال و یک روزم. همیشه گیج میشم سرِ سن. پس توضیحاتِ تکمیلی نیاز بود.
دیشب یکی از وبلاگای قدیمیمو خوندم. یه مطلبیش نظرمو جلب کرد. یادم نبود نظرم راجع به مرگ چیه داخل 16-17 سالگی. و دیدم که اونموقع هم نظری مشابهِ الان داشتم: نابودیِ ابدی، پیوستن به عدم برای همیشه.
این کرونا جدیداً ترسناک شده. امیدوارم به خیر بگذره و نمیری
22 قانونِ ابدیِ بازاریابی
بخشِ دوم
12 – قانونِ
تعددِ محصولات
اصرارِ شدیدی برایِ تعددِ محصولاتِ
نامِ تجاری وجود دارد.
اگر هرگونه تخلفی از این قوانین مجازات داشت، مسئولانِ
تعدادِ زیادی از شرکت هایِ آمریکایی الا باید در زندان می بودند. قانونِ بسیار
مهمی که بسیار موردِ تخلف قرار می گیرد قانونِ تعددِ محصولات است.
زمانی یک شرکت رویِ یک محصول متمرکز است که بسیار هم برایش
سودآور است. همان شرکت روزِ بعد به تعدد محصولات روی می آورد و همان زمان است ک
آن شب.
آخ آن شب. چه برایم مانده بود بعد از سر و صدا و شب شدگیهای یک دختر ساده؟ که آن طور میانهی تاریکی به روبرو خیره شده بودم و زیر لب چیزی نمیگفتم. چه شده بود که از سرما نمیلرزیدم و برای اولین بار سیگار نمیخواستم و شاش نداشتم. چه بود که آن طور دقیقهها برایم پرستیدنی بود و من نفس میکشیدم دردها و تنهاییهام را به جای زجه زدن؟ چه شده بود که وقتی کلهی کسی مرا به حد مرگ ترساند، گفتم دوست دارم با خودم تنها باشم. حالا چیست؟ چیست آن خود که م
گاهی اوقات مثل الان صدای سوت کشیدن مغزمو میشنوم
سرم درد میگیره
اهلِ قُرص و مُرص و اینا نیستم اما بعضی وقتا خیلی طبیعی خیلی زیاد داغ میکنه کله ام
حس میکنم این آدمایی ک دارم میبینم دیگه بدرد نمیخوره ، وقتی از خواب بیدار میشم و وِز وِز تلویزیون رو میشنوم که داره خبرِ مرگِ باباش و میگه دلم میخواد برم سرم و بکوبم تو تلویزیون تا یا تلویزیون یا خودمو بفرستم گوشه مریضخونه
آرامش لازم دارم ، خالی شدن لازم دارم
بعضی وقتا دلم میخواد برم کنار رودخونه آی
به تصویرِ خودم نگاه میکنم. تصویرِ یک چهره. به تمامِ خطها و انحناها و سایهها خوب دقت میکنم. بعد از خودم میپرسم آیا این چهره را دوست دارم؟ کمی مکث میکنم. نمیدانم جوابم چیست. حتی نمیتوانم احساسِ تعلقی نسبت به آن چهره در خودم پیدا کنم. یادِ تمامِ وقتهایی میافتم که میخواستهام آن چهره، چهرۀ من نباشد. یعنی که دلم میخواست هیچ چهرهای نداشته باشم و نامرئی باشم. فکر میکنم وقتی آدم چهرهای نداشته باشد راحتتر میتواند خودش را ن
باده ای خواهم جهانسوز و دلی باده گسار
تا که باز آرد دلم را، در شکیب و در قرار
تا خرابم سازد از آن می که بر بادی دهد
لشگرِ این زهد پوچ و شیوه ی لیل و النهار*
گر خطرها باشد اندر وصل آن لیلی چه باک
هر که مجنون باشد او، بر کف گذارد جانِ زار
کاروان سالار راهم کو، در این راه خطیر؟
جز یکی رطلی گران*و یک دلی بی اعتبار
نقطه ی عشقی که بر نیش و خَمِ پرگار شد
میکشد دل را به سوی حلقه های بیشمار
زین تنِ خاکی ملولم، ساقیا نقشی بزن
تا خزانم بُگذرد و
تو چقدر جذابی!شیوه ات کلن غافلگیری است؛کمترین چیزی هم از حافظه ی بی نهایتت پاک نمی شود،یکبار میگویم،گوشه ای یادداشت می کنی،زمان می گذرد،جوری کِ کمترین اثری از درخواستم در خاطر خودم نمی ماند،بعد یک هو،یک روزِ بی تفاوت کِ حواسم از همه جا پرت است،یکدفعه صدای دینگ دینگ از در بلند می شود،زمان گذشته است چنان کِ من دیگر واژه ی انتظار را هم فراموش کرده ام،اما پشتِ در،چیزی کِ از تو مدت ها پیش خواسته بودم را بِ زیبایی بسته بندی کرده ای،رویش هم برگه ا
امروز میتونستیم یه دیدارِ دیگه رو رقم بزنیم و تو نیومدی . امروز میتونست چهارمین دفعه ای باشه که همو میبینیم ، میشد بعد از یکماه دیداری تازه کنیم که تو نیومدی . اما اگر قراره الان نیای و به جاش حوالیِ روزِ تولدم بیای ، من راضیام به این ندیدن . که میدونم اونموقع هم بهانه کم نمیاری برای نیومدنت . مثلِ همین دفعه و امتحاناتت . دلم برای زیر چشمی پاییدنامون تنگ شده لاکردار ! واسه اون چشای خوشرنگت ، اون تیپی که به معرکه ترین شکل ممکن جذابترینت میکنه
شهریور ۹۷
کنار خیابان کوالالامپور نشسته بودم و سرم را به درخت آرش تکیه داده بودم.
کلمات حافظ با صدای او، روحم را آرام میکرد.
فال دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم، همان حرفی بود که میخواستم بفهمد.
آن روز بعد از چندماه دوباره توانستم اشک بریزم و سرپا شوم.
توانستم قید همه چیز را بزنم و از نو شروع کنم.
امشب مرداد ۹۸، به انواع قرصها پناه بردم تا این درد آرام شود و بیفایده است امشب در جستجوی شهریور ۹۷ هستم، در جستجوی همان احساس امن، همان
اگه یه روز اَزَم بِپُرسَن دُنیا رو چِجوری توصیف میکُنی؟
میگَم دُنیا مِثله آدما میمونه...گآهی وَقتا مِهربون...گآهی وَقتا ظآلِم ... عُصیانکآر...وَفادار...خِیانَتکار...صادِق...دروغگو...یه روزِی بَرایِ توئه...یه روزِیَم بَرعلیه تو
وَ ...
هیچکُدوم اینا مُهِم نیست!
مُهِم اینه که تو به دُنیا چی میِدی...چون دُنیا با هَمه خوبی و بَدیاش ...هیچ وَقت...
هیچ وَقت چیزی که تو بِهِش میدی رو فَراموش نِمیکُنه :)
.
.
.
پِ.نون1: 10 روزِ جذابی بود بَرایِ مَن...اولین تَجربه وِبلا
درباره این سایت